عكس + خاطرات زندگي سيداميرعباس (قسمت ششم) اولين سفر
سلام به همه همراهان و دوستان سيد اميرعباس بابا
.: سيد اميرعباس جان تا این لحظه ، 22 روز و 18 ساعت و 30 دقیقه و 53 ثانیه سن دارد :.
شب عيد مبعث مصادف بود با شب 20 روزگي سيد اميرعباس بابا
گفتيم زياد خرج نكنيم يه كيك ساده گرفتيم و تو خونه شب عيد رو در كنار هم خوش بوديم
جاي همه دوستان خالي بود
ديروز جمعه صبح بابابزرگ مهربون زنگ زد گفت آماده شيد داريم ميريم روستا ديدن اقوام مخصوصاً جد و جده هاي سيد امير عباس
ساعت 10 راه افتاديم سمت روستاي خودمون (بيهود) در صورت توضيحات در گوگل جستجو كنيد
رفتيم خونه جد پدري سيد اميرعباس خيلي از اقوام اونجا بودن قربون خدا بريم كه تا ني ني ما رسيد همه طبق سنت و رسمي كه دارن كادو بهش دادن و ماشالا بچمون روزيش خيلي هم زياده
خلاصه تا عصر كه اونجا بوديم اين آقا سيد ما كلي كادو و پول به عنوان هديه جمع كرد
همه بهش كادو دادن از جد و جده و خاله ي بابا و عمه ي بابا و زن دايي و زن عمو و دختر عموي بابا و خيلي هاي ديگه
ولي چشمتون روز بد نبينه ديشب سيد امير عباس بابا ساعت 10 شب بيدار شد و شروع كرد گريه كردن تا ساعت 3 شب همش گريه ميكرد هي ساكتش ميكرديم
نازش كرديم و نوازشش كرديم براش شكلك در آورديم
بهش دارو داديم
پوشكش رو عوض كرديم
تموم لباساشو بازرسي كرديم
يهويي آقا خوابشون برد
آخرش هم نفهميديم چي شده بود ولي خودش خوابيد و الان هم صبح كه اومدم سركار خيلي راحت و خوشمزه خوابيده بود اين بود خاطرات اين يكي دو روزه البته هنوز تا نوشتن خاطرات اصلي خيلي مونده چون ني ني ما هنوز شيرين نشده
آقا سيد اميرعباس در حال ضربه فني كردن مامان و بابا در نيمه هاي شب