عكس + خاطرات زندگي سيداميرعباس (قسمت اول)
روز جمعه ظهر همگي به قصد ملاقات سيد اميرعباس و مامانش راه افتاديم سمت بيمارستان يه دسته گل با كلاس و كلي آبميوه و هديه و جعبه شيريني و دوربين به دست
ماشاالله بچم به رنگ و رو اومده بود ... ناز و خوشگل شده بود و همه دورش ريختن و ماچ و موچ و بوسيدن و به به و چه چه گفتن شروع شد
از اينا بگذريم
اينا زياد مهم نيست كه چيكار كردن ملاقات كننده ها و چي آوردن و رفتن
ميخوام اولين خاطره از زندگي اميرعباس رو براتون بگم تا كلي بخنديد
اولين خاطره رو در ادامه مطلب بخونيد...
روز جمعه ظهر همگي به قصد ملاقات سيد اميرعباس و مامانش راه افتاديم سمت بيمارستان يه دسته گل با كلاس و كلي آبميوه و هديه و جعبه شيريني و دوربين به دست
ماشاالله بچم به رنگ و رو اومده بود ... ناز و خوشگل شده بود و همه دورش ريختن و ماچ و موچ و بوسيدن و به به و چه چه گفتن شروع شد
از اينا بگذريم
اينا زياد مهم نيست كه چيكار كردن ملاقات كننده ها و چي آوردن و رفتن
ميخوام اولين خاطره از زندگي اميرعباس رو براتون بگم تا كلي بخنديد
======================================
وقتي همه رفتن و سيد امير بابا شير نميخورد مادربزرگش (مادرزنم) گفت بذاريد پوشكش رو عوض كنم شايد بيدارشه و راحت تر باشه
شلوار بچه رو در آورد و پوشك بچه رو باز كرد...
چشمتون روز بد نبينه
مادربزرگ هم خم شد و سرشو رو آورد پايين تا بچمو تميز كنه و كاراشو پاك كنه كه وووووووووي فواره آب آقا سيد شروع به كار كرد و فوران كرد رو صورت و لباس مامان بزرگ رو پر آب كرد و خيس خيس
چند نفري كه اونجا بوديم كلي خنديديم و دل درد گرفتيم از خنده
اينم اولين خاطره از روز اول زندگي آقا سيد امير عباس بابا
اينم يه عكس ديگه ازش براتون ميذارم